طهطه، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

( طاهاجون .نفس دل مامان وبابا ) nahalakema

پسر فشن بابا.....

پسرم طه جان طه ی عزیزتر از جانم منو ببخش بابایی این روزها که که من مشغول امتحانات پایان ترم هستم کمتر تورا می بینم ببخش بابارو که تو مجبور شدی بخاطر اینکه من در آرامش وسکوت درس بخونم به همراه مامان  به خونه عزیز جون رفتی با اینکه خودم خیلی دلم برات تنگ میشه ولی چاره ای نداشتم انشاالله برات حبران میکنم آخه وقتی تو بزرگ بشی وببینی که بابایی درس خونده ومفید باشه تو هم افتخار میکنی  وهم انشاالله تو هم پی درس خواهی رفت دوستت دارم بابایی           باباعلی ...
27 دی 1391

رهایی از زندان فیلمی با شرکت آقا طه

وقتی از توی پارکینگ صدای ماشین میشنوی   فوری خودت را به جلوی در میرسانی وبه قول خودمان  دکی  میکنی .پس از آن محکم واستوار مثل یک مرد پای حرفت می ایستی که هرجور شده نرده ها به کنار بروند وتو بتوانی از پله ها بالا بروی ودر آخر وقتی که به حرفت گوش نکنیم خودت برای کنار زدن نرده اقدام میکنی ویا با گریه وصداکردن ددددددددددددد همه را از اینکه تمایل داری به طبقه ی بالا بروی باخبر میکنی ...
27 دی 1391

درطبقه ی بالای خانه مان که میروی ببین چه میکنی؟

وقتی میخواهی کاری را که مورد نظرخودت باشد انجام دهی اول یک نگاه وبعد شروع میکنی انگار بانگاهت اجازه میخواهی رفتن به طرف تلفن وبرداشتن گوشی برای چندبار متوالی وقتی تلفن ازت گرفته شود رو به میز می آوری ببین اینطوری............ وقتی از قله ی رفیع میز بالا رفتی..خودت هم باورت نمیشود ..........خداراشکر میکنی.. وبعدمی نشینی وفکر میکنی که این من بودم که از این ارتفاع بالا امدم؟ وتازه آوازه خوانی هم میکنی........... وشروع میکنی به دست زدن به نشانه اینکه خیلی خرسند شدی که اجازه داشتی روی میز بنشینی وبعد رفتن تو به خانه تان اثر انگشتان دست وپای تو بر روی میز شیشه ای دیدن دارد لطفا برای خرید شیشه پاک کن همراهی ...
26 دی 1391

باباجون مامان جون امروز چه روزیه؟

یکی بود یکی نبود نه همون یکی بود  همون یکی بود که بعد شدند دوتا .  اون دوتا زوج رو میگم که کم کم بامن شدند  سه تا....... بابای نازنینم بابای خوب خودم . مادرم ،اون زن خوب و مهربون بابا ی عزیزم ،مادر نازنینم : یادتون هست اون روزایی که من هنوز نبودم اون روزی که داشتین نهال عشقتونو تازه میکاشتین اون روزایی که همه تون سرگرم ساختن آشیانه زندگی تون بودین میدونین چه روزی رو میگم بله اون روز که باهم شدین یک خانواده اون روزی که شدین همسر هم اونروز که شدین عروس ودوماد..... بله بابایی اون روز سرد زمستون همه جا برف بود وسرما اما کی برف وسرما رو درک می...
25 دی 1391

باخریدهای باباچه کردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک لحظه غفلت ما................ وشیطنت تو................ تعجب ما................... وتحویل خنده ی تو.............. وادامه ی کار از طرف تو ............. وخیلی خوش گذشتن به تو ....................     وخنده دار شدن تو با اون سبیلای سفیدت...................... واومدن من برای گرفتن ماست از تو ............................... وگریه تو............................... ...
24 دی 1391

با اندکی تاخیر بالاخره ما آمدیم

وای پسرم.................. اصلا باورم نمیشه بالاخره تونستم این موزیلا رو از رو ببرم ووبلاگتو بازکنم میدونی از روز تولدت نتونستم برات چیزی بنویسم آخه این مرورگرها هم با من سر ناسازگاری گذاشتن تا امروز .... برای گل پسرم بگم که از روز تولدت تا الآن شما دوبار حسابی سرما خوردی بطوریکه تو یک روز بخاطر تب شدیدت دو بار دکتر بردیم وآمپول  وشربت وهمه ی داروهای خونگی کمی حالتو بهتر کرد وباز در ماه محرم دوباره این سرماخوردگی لعنتی دست از سرت بر نداشت ودوباره به سراغت اومد حالا چند تا از عکساتم میزارم ببینم چقدر این مریضی تورو اذیت کرد البته ناگفته نمونه که این مدت هم دندونات در اومدن ماشالله صدفات...
24 دی 1391
1